افسانه ی باران
افسانه گوی ناودان٬افسانه میگفت:
-"...پا روی دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر!
سی سال از عمرت گذشته است٬
زنگار غم بر روی رخسارت نشسته است٬
خار ندامت در دل تنگت شکسته است
خود را چنین آسان چرا کردی فراموش؟
تنهای تنها
خاموش خاموش؟
دیگر نمی نالی بدان شیرین زبانی...
دیگر...
ادامه مطلب
ادامه مطلب